کافه داستان ها

به کافه داستان ها خوش آمدید

کافه داستان ها

به کافه داستان ها خوش آمدید

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین مطالب

بخونین قشنگه

شنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۷، ۰۹:۲۳ ب.ظ

حدود ساعت های 4 بود دختر در همان حال که روی تخت بیمارستان بود دست پسر را همچون ریسمانی گرفته بود و با چشمان گریان مدام تکرار میکرد که بگو که بعدشم با منی و پسر با تکان دادن سر میگفت باشه باشه.....

پرستار وارد اتاق شد تا داروی بیهوشی را به دختر بزند برای آماده شدن برای رفتن به اتاق عمل ودر هما حال پسر رو نگاه میکرد به خواب عمیقی فرو رفت

ساعتی بعد از عمل قلبش کم کم چشمانش رو باز کرد و از پرستار عشق زندگی اش را طلب کرد پرستار بعد از کمی سکوت سرش را بالا گرفت و گفت =خودش خواست که بهت بگم دوسداره فدای تنها عشق زندگیش بشه



دخترک که متوجه موضوع شده بود با فریاد ها وگریه هایش دیوار های بیمارستان را به رزه انداخته بود و تنها میگفت چراا؟؟؟چرا؟؟؟



که ناگهان پرستار گفت==

-

-

-

-

-

-

-

-

-

-

-

-

-

شوخی کردم بابا رفته دستشویی الان میاد

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۷/۱۰/۱۵
امین شاملو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی