کافه داستان ها

به کافه داستان ها خوش آمدید

کافه داستان ها

به کافه داستان ها خوش آمدید

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین مطالب

نگاه

يكشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۱۸ ب.ظ

در زندگی انسان اتفاق های خوب ،بد و عجیب بیشماری وجود دارد که شاید زندگی شما را عوض کند حدود دو سال پیش بود که برای کارهای پدرم مجبور به مسافرت شدیم مسافرتی که تمام زندگی مرا از این رو به ان رو کرد کارهای پدرم معمولا به درون شهر خودمان محمدود میشد و یا استان خودمان ولی انگار ایندفعه فرق میکرد .

ما در روزشنبه 12/4/1396سفرمان به سمت تهران را شروع کردیم در راه حال عجیبی تمام تنم را پر کرده بود خلاصه بعد از 5ساعت ما درون تهران بودیم و بعد از کلی راه بالاخره به خونه عمویم رسیدیم وسایلمان را درون خونه بردیم و بعد از استراحتی کوتاه پدرم برای کارش به بیرون رفت و مادرو خانواده عمویم برای دیدن دیگر اقوام رفتند   فقط من ماندم و پسر عمویم 2ساعتی شد که درون خونه نشسته بودیم حوصله ام سر رفته بود چون پسر عمویم ادم کم حرفی است و من فقط به دنبال کاری بودم تا خودم را سرگرم کنم کمی گرسنه بودم رفتم تا چیزی بخورم که ناگهان چشمم به پلاستیک زباله ها افتاد و ان میتوان گفت که تنها راه نجات من از این سکوت بود راستش من عادت ندارم زیاد درون خونه باشم پس پلاستیک زباله هارا بهانه کردم و خودم را از خونه نجات دادم  خونه ی عمویم در طبقه پنجم یک اپارتمان بود سوار اسانسور شدم و حرکت کرد اما هنوز 2 طبقه بیشتر پایین نرفته بود که ناگهان درطبقه سوم متوقف شد تعجب کردم یعنی این موقع ظهر کی بیرون میرود ناگهان در اسانسور باز شد اما کسی نبود ازترس رنگم پریده بود که ناگهان صدایی لطیف که نمیدانم ان را به چه چیزی تشبیه کنم امد کمی ارام شدم از صدا معلوم بود که هم سن و سال خودم بود سرم را کمی بیرون بردم تا ببینم چرا نیامده است که نتاگهان با ان نگاه مواجه شدم صورتی تقریبا گرد با گونه های سرخ و چال افتاده ان لحظه انقدر محو او شده بودم که هیچ چی را نه میدیدم نه میشنیدم بعد از دقیقه ای که به خودم امدم دیدم که مشغول بستن بند های کفشش است ولی چون دستش بسته بود نمیتوانست ببندد  در حالی که با یک دستش بند را درون کفش میزد اسمم را پرسید و گفت اومدین به این ساختمون ؟بعد از  اینکه اسمم را گفتم دلیل سوالش را از او خواستنم وگفت که چون تا به حال در این ساختمان ندیده بودمت از نوع حرف زدنش معلوم بود که سال های زیادی است که در این ساختمان زندگی میکند و خلاصه بهد ازکلی صحبت به سر کوچه رسیدیم من زباله ها را انداخم و خواستم برگردم که با لحن دوستانه ای خدا حافظی کرد خیلی در فکر بودم و کلا بگم خواب از چشمانم رفته بود انگار حسی دوباره میخواست که پیش او بروم 2 روز گذشت و دوباره به ان طبقه رفتم انطور که خودش گفته بود ان ساعتی رفتم که تنها بود با ترس زیادی زنگ را زدم بلافاصله در را باز کرد با ترس و لرز زیادی سلام کردم انگار او هم مشتاق دیدن من بود ،خلاصه بعد از داستان های زیادی که پیش امد ما با هم دوست شدیم و حتی یک ناهار هم پیش هم خوردیم بالاخره بعد از یک هفته زمان رفتن ما رسید خیلی ناراحت بودم از پله ها رفتم تا باهاش خدا حافظی کنم دلم نیامد ناراحتش کنم تصمیم گرفتم نامه ای برایش بنویسم در حال نوشتن بودم که ناگهان درشان با شد خودش بود از دیدنم تعجب کرد و دلیلش را پرسید بعد از اینکه دلیلش را گفتم ناگهان سکوتی بر فضا حاکم شد لبخند کوتاهی زد و گفت باز هم بیا پیشمون و خلاصه که ما به طرف شهرمون حرکت کردیم الان حدود 2 سال است که من او را ندیده ام اما هنوز ببه هم زنگ میزنیم و دوستیم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۳/۲۶
امین شاملو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی